کتاب زمانی که یک اثر هنری بودم
مرغ باغ ملکوتم نیام از عالم خاک
اریک امانوئل اشمیت در 28 مارس 1960 در حومه ی لبون به دنیا آمد. از کودکی به موسیقی عشق میورزید. در 9 سالگی پیانو مینواخت. اولین اثرش را در 11 سالگی نوشت. در سال 1986 موفق به اخذ دکترای فلسفه شد. او زندگی و تحصیلاتش را در فضایی بی دین سپری کرد. در محیطی که همه فکر می کنند خدا مرده است و دین فقط در حال احتضار به کار می آید. دریدا از اساتید او بود.
اشمیت در جریان حادثه ای که در صحرای هوکار برایش اتفاق افتاد او در این صحرا گم شده بود جایی که سیصد کیلومتر با نزدیک ترین آبادی فاصله داشت؛ بدون آب و غذا) آنجا بود که احساس کرد نیرویی فوق بشری و متعالی وجود دارد که او را هدایت می کند. او می گوید در سال 1960 جسمم به دنیا آمد و در صحرای هرکار بود که روح و قلبم به دنیا آمد.
اریک امانوئل اشمیت، نویسنده ای است که رویکردی دینی و عرفانی دارد. اشمیت به مذهب خاصی گرایش نشان نمی دهد، بلکه به فلسفه ی دین که اساس آن سرشت و فطرت انسانی است، توجه دارد.
انگاه من نگاهی اومانیستی است و من به خاطر دلایل مذهبی نیست که به سراغ ادیان رفته ام، بلکه به دلایل انسانی است، و خود انسان است که مرا به سوی خود کشانده است.
نگاه او نگاهی غیر ایدئولوژیک و غیر مذهبی است و شاید همین دیدگاه است که باعث شده به کار او توجه ویژه ای شود.
او می گوید: تلاش من این است که فاصله ی میان آدم ها، فرهنگ ها، و ادیان را کم کنم تا بشود دیگران را هم دید.
زمانی که یک اثر هنری بودم از جمله آثار زیبا و جذاب اریک امانوئل اشمیت است که به زبان های ایتالیایی، کره ای، لهستانی، آلمانی، یونانی، پرتقالی، رومانیایی و … ترجمه شده است.
این رمان، هم از جهت روایت و هم از جهت محتوا، رمانی متفاوت است. نوع روایت آن، آمیزه ای است از روایت کلاسیک و مدرن.
این اثر اعتراضی است به دنیای مدرنینه و هنر معاصر، نگاه اومانیستی او در این اثر کاملا برجسته و مشهود است. اشمیت به موقعیت انسان در دنیای معاصر اعتراض می کند، انسانی که اندک اندک تا حد یک شيء تنزل می یابد و هم به آزادی انسان، آن هم در دنیایی که داعیه ی آن را دارد.
آنچه که ما را با داستان به پیش میبرد، مبارزهی تدریجی انسان است برای رسیدن به خویشتن خویش. چیزی که سرانجام، تنها هنر قادر به انجام آن می شود. هنری که در خدمت انسان است، نه هنری که انسان را به بردگی بکشاند.
او برده داری در دنیای متمدن را به شکلی ملموس و متأثر کننده به رخ مخاطبش می کشد.
یکی از ویژگی های بسیار جذاب اثر، طنز پنهان و پیدای آن است که در جای جای اثر ساری و جاری است. طنزی که به واقعیت تلخ دنیای معاصر انگشت می گذارد و مخاطبش را گاه می خنداند و گاه به گریه می اندازد.
از دیگر ویژگی های اثر، این است که نویسنده، گاه با خواننده اش وارد گفت و گو می شود و او را وادار به عکس العمل می کند. گویی که رو در روی مخاطبش نشسته و حکایتی جذاب را برایش حکایت می کند.
او چون بسیاری از دیگر آثارش به بازآفرینی اسطوره ها می پردازد و از عهده ی این کار به خوبی بر می آید. استفاده از این تکنیک در رمانی معاصر با موضوعی معاصر جالب توجه است. شاید نویسنده میخواهد با زدن نقدی به گذشته ی بشر، انسان امروز را به قضاوت بنشاند. با استفاده از نام هایی چون: آنیبال (از فرماندهان جنگی در سال ۱۸۳ پیش از میلاد مسیح)، زئوس (خدای روشنی و صاعقه، در اسطوره شناسی یونان قدیم؟ در روم باستان به ژوپیتر معروف است)، لویاتان (هیولایی دریایی که در تورات از آن سخن گفته شده) و آدام (آدم؛ نخستین انسان براساس نظر ادیان)، که همگی شخصیت های اسطوره ای هستند.
و سرانجام به مدد عشق و هنر اصیل است که آدم قصه ی ما از تازیو به آدام بیس (آدمی دیگر) و از آدام بیس به انسانی با ویژگی های انسانی استحاله می شود. گویی که قهرمان داستان ما به دست یک نقاش هنرمند، هنرمند نقاشی که نابینا هم هست، «آنیبال»، و «نادیدنیها را به تصویر می کشده در تابلویی اصیل باز آفریده میشود.
با خواندن این اثر چند ساعتی در هوای آزاد تنفس می کنیم، با قهرمان اثر به آرزوهامان می رسیم، شگفت زده می شویم، میخندیم، گریه می کنیم، گامی جمله ای هم به زبان می آوریم.
اشمیت فرصتی به ما میدهد تا کمی هم زندگی کنیم.
از دیگر آثار این نویسنده و نمایشنامه نویس مطرح فرانسوی می توان به انجیل های من، گل های معرفت، نوای اسرار آمیز، مهمانسرای در دنیا، موسیر ابراهیم و گل های قرآن و خرده جنایت های زناشویی اشاره کرد.
همیشه در خودکشی هایم ناموفق بوده ام، همیشه، در همه چیز ناموفق بوده ام. بهتر بگویم زندگی ام عین خودکشی هایم بوده. آنچه درباره ی من وحشتناک و غم انگیز است، اشراف کامل من به موفق نبودنم است. روی کره ی زمین هزاران نفر هستند که از نیرو، روحيه، زیبایی و مسان بی بهره اند، اما بدبختی عجب من این است که از بدبختی خود آگاه ام. همیشه از تمام مواهب زندگی بی بهره بوده ام، به جز هوشیاری و آگاهی از خود شرمسارم. در زندگی آدم ناتوانی بوده ام و راهی برای خلاصی از آن پیدا نکرده ام. آدم بی فایده ای هستم و هیچ کاری نمیتوانم بکنم. حالا وقت آن رسیده که در سرنوشت خود اندکی اراده داشته باشم، من وارث زندگی بوده ام، اما مرگ را با ارادهی خود به دست خواهم آورد.
اینها را آن روز صبح به خود میگفتم، وقتی به پرتگاه پیش پایم نگاه می کردم که دهان باز کرده بود، تا جایی که چشم کار می کرد، اثری از چیزی دیده نمی شد جز آبکند و شکاف و تیزی صخره هایی که درختچه ها را خنجر می زدند. آن پایین پایین، آب کف آلود خروشانی می غرید، خشمگين و آشفته، انگار برای سکون رجز می خواند، می توانستم بروم و کمی اوضاع را برای مردن بررسی کنم. وجود من تا امروز هیچ ارزشی نداشته است. به دنیا آمدم برای اینکه باید مرا میرابیدند، بزرگ شدم چون میبایت براساس طبیعت و ژنتیک، بزرگ میشدم. خلاصه، زندگی را تحمل کردم. بیست ساله بودم و همه ی این بیست سال را تحمل کرده بودم. سه بار سعی کردم که کنترل زندگی را به دست بگیرم و هر سه بار، ابزارها به من خیانت کردند. طنابی که امید داشتم، مرا آویزان کند، وزنم را تحمل نکرد و پاره شد، داروهای خواب آور هم به درد نخور بودند و کامیون برزنت داری که در حال عبور بود و از طبقه ی پنجم روی آن بریدم، جای گرم و نرمی بود. اینجا دیگر می شد، امیدوار بودم که بار چهارم خوب از آب دربیاید.
صخره های ساحلی پالومباول، به خاطر خودکشی هایی که آنجا انجام شده، مشهور بود. با امواج بلند، پرقدرت و غلطان، امواجی وحشی و خشمگین. امواجی که يکصد و نود و نه نر اوج گرفته و لااقل سه فرصت مطمئن برای کسانی که خود را در آن پرتاب می کردند، ایجاد می کرد: با صخره ها آنها را بر تیزی هاشان به سیخ می کشیدند، یا مزار تکه شان می کردند و یا از شدت برخورد با آب، بی هیچ درد و رنجی غرق میشدند. طی هزاران سال، هیچ کس در آنجا ناکام نشده بود. من هم سرشار از امید به آنجا آمدم. پیش از آن که خودم را پرت کنم، نفس عمیقی کشیدم.
خودکشی، مثل چتربازی است. اولین پرش برای چترباز بهترین پرش است. تکرار پرش ها باعث می شود هیجانی که اولین پسرش داشته کمرنگ شود. آن روز صبح دیگر هیچ وحشتی نداشتم. هوا عالی بود و باد شدیدی می وزید. نیتی با بال های گشوده مرا به سمت خود می کنید.
زیر پاهای من دریا چمباتمه زده، لبهای کف آلودش را می لیسید رفتم که بپرم، خود را به خاطر آرامشی که داشتم سرزنش کردم. به خودم گفتم حالا که همه چیز خوب و موافق است، چرا باید حالت بدی مثل
عصبانیت، شور، خشونت با ترس داشته باشم. شايد آخرین حر من فقط یک حس باشد، نمیشد کاری کرد. بی تفاوت بودم و این بی تفاوتی ام را سرزنش می کردم. بعاد خودم را سرزنش میکردم که چرا به خاطر بی تفاوتی خود را سرزنش کرده ام. آیا نباید میمردم تا به سرزنش هایم پایان بدهم؟ در این دقیقه ی آخر، چرا باید زندگی ام ارزش پیدا می کرد؟ زندگی ای که به خاطر بی ارزش بودنش داشتم رهایش می کردم، رفتم که بپرم. خودم را راضی کردم تا چند ثانیه ای از اطمینانی که در خود احساس می کنم، لذت ببرم و بعد تمام. به سادگی همه ی این چیزها فکر می کردم. به سادگی لذت بخش واپسین لحظات زندگی ام به رقص رفتم تا اندک هیجانی به پاشنه هایم داده باشم.
– بیست و چهار ساعت فرصت بدهید.
صدای بلند و محکم مردانه ای از میان باد طنین انداز شد، اول باور نکردم
– بله، بیست و چهار ساعت فرصت بدهید، نه بیشتر، به نظرم کافی
صدا وادارم کرد تا برگردم صاحب صدا را بررسی کنم. مردی سفیدپوش، پا روی پا، نشسته بر صندلی تاشوی گلف که انگشتری به انگشت داشت و عصایی از عاج در دست. سر تا پایم را مثل یک شی بی جان با نگاهش برانداز کرد.
– قطعا در آن شرایط باید فکر میکردم دارم خواب می بینم. اما نه خواب نبود.
با خنده ی خفیفی، به اندیشه اش پایان داد. خنده ی خفیفی که با سکسکه های زنگ دار و سرفه ای خشک توأم بود. سبیلش را دوباره ناب داد و ردیفی از دندان هایش آشکار شد که در نور خورشید به رنگهای متفاوتی می درخشیدند. نزدیک شدم. روکشی از طلا روی دندانهای نیش و پیشینش کشیده شده بود. وقتی به دو متری اش رسیدم، انگار ترسید که آنها را بدزدم، دیگر نخندید. سر جای خودم ماندم، صحنه حسش را از دست داد. کارم را متوقف کرده بودم. دیگر معنی واژه ها را نمی فهمیدم، او عذابم میداد. با عصبانیت گفتم:
– دست از سرم بردار. دارم خودکشی می کنم.
– بله، بله، متوجه هستم. به شما پیشنهاد میکنم حتما بیست و چهار ساعت صبر کنید.
– ولی اینکه توقع زیادی نیست، فقط بیست و چهار ساعت.
– بیست و چهار ساعت که چیزی نیست برای آدمی که همه ی زندگی اش از دست رفته باشد.
– نه، نه، نه، نه، نه، فقط نه.
– بس که عصبانی ام می کرد، فریاد کشیدم. سرش را برگرداند و باکت شد. انگار از خشونت لحن من رنجیده بود، شانه هایم را بالا انداختم و لبه ی صخره برگشتم. من که نمی خواستم سروته مردنم را به خاطر یک ابله که روکشی از طلا روی دندان هایش کشیده بود، به هم بیاورم.
– زیر چشمی که نگاه می کردم، دریا به نظرم دورتر می آمد، حمله ی وحشیانه ی آب بر صخره خشمگین تر، صخره های آبی نوک تیزتر و صخره های شمشیری زیادتر به نظر می رسیدند. باد، شکرهای شده بود که گوش هایم را می آزرد، آه و ناله ای از سر شکست، آیا او هنوز آنجا بود؟ چیزی نداشتم تا ذهنم را با آن مشغول کنم. داشتم بهترین کار و شایسته ترین عمل را در مورد خود انجام میدادم، هیچ چیز نمی بایست مرا به خود مشغول می کرد، بله، اما آیا او هنوز هم آنجا بود؟ او نقش کسی را بازی می کرد که وانمود می کند نمی خواهد مزاحم شود. بی تفاوت و آرام، سنگین و باوقار نشسته بود. انگار که داشت به کنسرت یکشنبه ی کاخ پارک فلوریدا گوش میکرد. تصمیم گرفتم به او اعتنا نکنم و دوباره روی پریدنم متمرکز شدم. اما پشت سرم احساس سنگینی می کردم. نگاهم می کرد. بله، همان لحظه هایی که فکر می کردم توجهی به من ندارد، دقيقة توجهش به من بود. هیجان داشتم و از این مردمکهای سیاه پس سرم که رهایم نمی کردند، احساس سوزش می کردم.
دیگر، نه تنها بودم و نه راحت. با عصبانیت به سویش برگشتم:
– من دارم خودکشی می کنم، نمایش بازی نمی کنم
– دارم پرنده ها را تماشا می کنم.
– نه، به محض اینکه به شما پشت می کنم، نگاهتان را احساس می کنم.
– این طور نیست. شما خیال می کنید که من نگاهتان می کنم.
– برو.
– برای چه؟
– نمی فهمم، شما سرگرمی دیگری ندارید؟
بیخیال به ساعتش نگاه کرد.
– درست تا دو ساعت دیگر نهار میخورم.
– دست بردار.
– صخره مال همه است.
– یا برو، با میزنم دک و پوزت را خرد میکنم.
– اشتباه می کنید؛ آن وقت هم قاتل خواهی بود، هم قربانی.
– من نمی توانم در چنین شرایطی بمیرم
آن بی تفاوتی ای که تا چند ثانیه پیش احساسش می کردم، دیگر حسابی دور شده بود. با برنده ها در سینی آسمان پر کشیده بود. شاید داشت بر فراز صخره های آبی، برای سرگرمی، خود را به دست باد می سپرد تا باد آن را که بی حرکت ایستاده بود، با خود به دورها ببرد
– میخواهم تنها باشم. میخواهم این لحظه فقط مال خودم باشد می خواهم در آرامش باشم، شما چگونه می توانید ناظر انسانی باشید که می خواهد خود را روی صخره ها خرد کند؟
با صدای آرامی پاسخ داد: این کار برایم هیجان دارد.
و با صدایی بسیار آرام افزود: اغلب اینجا می آیم.
مردمک چشم هایش کمی تنگ تر شدند. انگار خاطره هایش در سفیدی چشمانش عبور می کردند.
– مردها و زنهای زیادی را دیده ام که خودکشی می کنند. و هرگز دخالت نکرده ام، اما شما…
– من چی؟
– خیلی دوست دارم جلوی شما را بگیرم. می توانم نقشه ی شما را به هم بزنم و ذله تان کنم. برای من جالب است، من که هیچ توجهی به آدم های دور و برم ندارم، چرا دوست ندارم که شما به زندگی تان خاتمه دهید.
– چرا؟
– چون شما را خیلی خوب درک می کنم. اگر جای شما بودم می پریدم. اگر تن و بدن شما را داشتم، جسمی این چنین ناامید… حتما میپریدم. اگر مثل شما بیست ساله بودم با روحیه ای خراب در این سن و سال کم، حتما خودم را پرت می کردم. می خواهید چکار کنید؟ آیا اصلا هیچ گونه استعدادی در خود سراغ دارید؟
– نه.
– جاه طلبی چطور؟
– نه.
– پس بپرید.
با عصبانیت به او گفتم که درست همان لحظه که نباید حرف میزد و باید سکوت می کرد، مانع پریدن من شده. یک قدم به سوی پرتگاه برداشتم و به سختی روی لبه اش ایستادم، افکارم پاهایم را به زمین چسبانده بود، چطور مرد انگشتر به دست به خود اجازه می داد که درباره ی من قضاوت کند، چطور جرأت می کرد مرگ مرا ارزیابی کند. چطور به خودش اجازه می داد که به من دستور پریدن بدهد؟
– من به خاطر شما خودکشی نمی کنم. به خاطر خودم خودکشی می کنم.
أو بلند شد با آن هيكل لاغر و بلندش کنارم آمد. باد او را به عقب و جلو می کشید.
– شما واقعا آدم بی ثباتی هستید. وقتی به شما پیشنهاد می کنم که نپرید، می خواهید بپرید. حالا که به شما می گویم بپرید، دیگر نمی خواهید ببرید. بی شک شما آدمی هستید که همیشه برخلاف حرف طرف مقابلتان عمل می کنید.
– هر کاری که می کنم به خودم مربوط است. برخلاف میل شما رفتار می کنم، به خاطر اینکه شما اینجا هستید. حالا هم بروید.
– به هر حال دیگر خیلی دیر شده. شما دیگر نمی پرید. اگر آدم آنجا بیشتر از چهار دقیقه تردید کند، دیگر هرگز نمی برد. این ثابت شده است.| الان هشت دقیقه است که شما را زیر نظر دارم.
او خندید و نور شدید خورشید به دندان های طلایی اش تابید مات و متحیر پلکهایم را به هم می زدم. سنگینی نگاهش روی من بود.
– من فقط از شما یست و چهار ساعت وقت خواستم، این را به من بدهید. اگر نتوانستم شما را متقاعد کنم که زنده بمانید، فردا راننده ام شما | را همین موقع، همین جا می آورد، تا خودکشی کنید. با دست علامت داد ومن یک لیموزین دراز کرم رنگ را دیدم که راننده ای با دستکش چرمی سیاه از آن خارج شد. دود سیگارش به سمت افق بالا می رفت.
– بیست و چهار ساعت. بیست و چهار ساعت که چیزی نیست، اگر میل به زندگی در شما زنده شود ا من مهربانی و خوبی این مرد را که دوست داشت نجاتم دهد، درک نمی کردم. آدم های نوع دوست معمولا نوعی شور و اشتیاق و درست کاری در کردارشان هست، و مردمک های ساده تری، بالای گونه های برجسته ی خود دارند. آنان دارای اقتداری شادمانه اند، که من اصلا در رفتار او نیافتم.
غیر مستقیم باییدم أش، در پناه مژه های دود گرفته و خاکی، پنهان در سایه ی حدقه های منتظر، بالای بینی قوسی نوک تیز و عقابی اش، چشم های سیاهش هستند که انگار دارند از آشیانه ی یک عقاب دنیا را نگاه می کنند. مرغان ماهی خوار را چنان زیر نظر داشت که آدم خیال می کرد دارد با حساسیت و دقت تمام، طعمه اش را انتخاب می کند. او واقعا زیبا بود، ولی زیبایی و معمولی نبود، شاهانه بود. احساس می کرد که خیلی تحت نظر بوده است. به سمت من برگشت به زحمت لبخندی ساختگی به لب آورد. دیدم که لب هایش باز می شوند و لعل و یاقوت و زمرد و عقیق سلیمانی و یاقوت زرد و الماس دیده می شود. البته اینها فقط تصورات من بود. ولی آن درخشش لاجوردی، آنجا روی دندان | آسیاب سمت چپش از چه بود؟
– سنگ آبی نان لاجورد است؟
ناگهان تکانی خورد و لبخند از روی لبش محو شد. مردمکهای نافذش دلسوزانه مرا زیر نظر گرفته بودند.
– لاجورد؟ احمق کوچولو! این یاقوت کبود است.
– قبول کردم.
– چه گفتيد؟
– من بیست و چهار ساعتم را به شما میدهم.
و این گونه بود که با انسانی آشنا شدم که زندگی ام را تغییر داد.
انسانی که تا چند ماه بعد هم ساده لوحانه به یادش بودم…..
#کتاب زمانی که یک اثر هنری بودم#دانلود کتاب زمانی که یک اثر هنری بودم#دانلود رایگان کتاب زمانی که یک اثر هنری بودم#کتاب#دانلود رایگان کتاب#زمانی که یک اثر هنری بودم
نقد و بررسیها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.